آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

یلدا خجسته باد

  شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق. رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد   دخترم هندونه شیرین سفره یلدایی من دومین شب یلدایت خجسته.   امیدوارم شبهای یلدای بسیاری رو در کنار هم به همراه خانوادهامون جشن بگیریم آمین.            ...
30 آذر 1391

اولین حرف زدن در خواب عسلک

نفسم جمعه که دادایی پیشمون بود در حین عکاسی کلی هم با شما بازی میکرد که کلی میخندیدی وسرش رو بردی اینقدر دادایی دادایی گفتی خلاصه شب خوابوندمت و نصف شب شنیدم میگی ماما ماما بلند شدم فکر کردم بیداری ولی دیدم خوابی وخواب میبینی  ودوباره گفتی ماما ماما دادایی دادایی و این شد اولین حرف زدن قندک خانوم من.                                                          ...
28 آذر 1391

چند روز گذشته

از پنجشنبه برات بگم که رفتیم خونه مامانی ومنم رفتم باشگاه و بعد از ظهر بابا اومد دنبالمون و با دادایی علیرضا اومدیم خونمون و به دادایی علیرضا گفتم از آرینا واتاقش میخوام عکس بگیری حتما" میگی چرا چون مامانی از این خونه داریم میریم و میخواستم از اولین اتاقت حسابی عکس داشته باشی که برای تو و من به یادگار بمونه و دادایی هم سنگ تموم گذاشت کلی عکس از اتاقت و بازی شما با اسباب بازیهات و ار خودت برام گرفت که خییییلی ممنونشم،جمعه وشنبه به عکاسی از شما سپری شد    یکشنبه هم که با دادایی رفتیم خونه مامانی و مامان رفت باشگاه و شما هم تا آخر شب یا خواب بودی یا با داداییها وخاله بازی میکردی وشبم بابا اومد دنبالمون واومدیم خونه وشما . &...
28 آذر 1391

بازم کلمات جدید

جیگرم دیروز  خاله مرضیه اومد پیشمون و شما که خواب بودی طبق معمول وقتی بیدار شدی و خالتو دیدی ذوق کردیو راه افتادی تا خونه رو به خالت نشون بدی،این کار همیشته وقتی داداییها وخالت ومامانی و..میان از ذوقت سر از پا نمیشناسی و تند تند راه میری وخونه و عکسامونو که به دیواره و...نشونشون میدیو براشون تعریف میکنی اگه هم خرابکاری کرده باشی بهشون نشون میدی ما هم میمیریم از خنده.                                             &nbs...
23 آذر 1391

کلمات جدید علوسک من

علوسکم دیروز که خونه مامانی بودیم،وقتی از باشگاه اومدم نمیدونی خودتو چطوری برام لوس میکردی و نانای میکردی و کلی کارهای شیرین که هممون مرده بودیم از خنده.    بعد از ظهر سر نهار من داشتم با بابایی وخاله صحبت میکردم و شوخی میکردیم و میخندیدیمو... که من گفتم ای بابا همون لحظه من متوجه نشدم ودیدم خاله میگه گفت،مریم گفت منم گفتم چی؟ خاله گفت:ای بابا ودیدم شما تکرار کردی اااااا بابا ودیگه هممون مردیم از خنده وساعت هم یک و پنج دقیقه بود. واینقدرشیرین میگی من فقط میخوام بخورمت.      بعد از نهار هم دور هم نشسته بودیم ساعت 1:30 که خاله داشت باهات بازی میکرد گفت آرینا وقتی بهت میگم این کارو نک...
22 آذر 1391

پایان 17 ماهگی

   12 آذر که تولد پانیا بود مصادف شد با ماهگرد عسل من.   بازم میگم همه هستی ما،ورودت به 18 امین ماه ورودت مباااااااااااااااااااااارک .                                                                                      &nb...
18 آذر 1391

ببخش دخملم

نفسم امیدم همه زندگی من، ببخش مامانو ، 2هفته ای هست چیزی برات ننوشتم،روزهای خوبی نداشتیم ومامان اصلا" حال وحوصله نداشت الان یه مقدار بهترم،دوست ندارم برات از ناراحتی ومشکلات زندگی بنویسم ولی یه وقتایی میگم باید برات بنویسم تا بدونی زندگی در کنار تمام خوبیهایی که داره سختیهایی هم داره تا بعدا" اگه به مشکلی خوردی بدونی مشکلات زندگی وسختی روزگار برای همه هست وفقط تو نیستی ،از قدیم بوده و هست وخواهد بود.امیدوارم هیچ وقت به مشکلی بر نخوری وهمیشه روزگار بر وفق مرادت باشه   دوست ندارم از مشکلات این چند روز برات بگم فقط برات بگم روزهایی که گذشت چه کارا کردیم جمعه 9/3با هم رفتیم خیابون بهار خرید کردیم برای شما و اینقدر راه رفتی بازی کردی که...
18 آذر 1391

این دو روزمون

4 شنبه تا ظهر خونه بودیم وبعد از ظهر رفتیم خونه مامانی،تولد بابایی جون بود ، بابا هم از سر کار اومد و دور هم بودیم.....         شبم من و شما خونه مامانی موندیم و بابا تنهایی رفت خونه چون مامان صبح باید بره باشگاه ،شب که خونه مامانی میمونیم خوش میگذره ولی دلمونم برای بابا تنگ میشه   خلاصه شبم بعد از آتیش سوزوندنا ،رضایت به خواب دادی و خوابیدی    منم تا 2 بیدار بودم آخه از سه شنبه شروع به بافت یه کلاه برای شما کردم که داشتم اونو میبافتم وبعد خوابیدم.  صبح هم (پنجشنبه)ساعت 9 بیدار شدیم وبعد از یک صبحونه دورهمی شما شروع کردی به ورجه وورجه.  ساعت 10 هم منو خاله ح...
2 آذر 1391
1